۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

خدای شما چی کاره است!؟ شما چطور خداتونو می شناسید!؟

به نام خدایی که منو آفرید سلام میدونید...نویسندگی اگه صد تا مصیبت داشته باشه یه حسن داره که اونو از همه کارها شیرینتر می کنه و اونم خلاقیته... باور کنید از وقتی که نوشتم و نوشته هام جون گرفتند و بازیشونو رو صفحه تلویزیون دیدم خدا رو بهتر شناختم...شما میتونستید هر تصمیمی در مورد شخصیتهاتون بگیرید...بکشیدشون...پیش مردم ذلیل و یا منفورشون کنید و یا تو یه لحظه از این رو به اون روشون کنید...این از مزایای کاریه که همزمان با نگارش داره پخش هم میشه... درسته که ما گروهی می نوشتیم...اما برام عجیب بود...مثلا فرخ قرار بود آخر قصه فرخنده رو بکشه...این تقدیر بود...چیزی که ما می دونستیم..اما بازیگر نمی دونست...البته آقای دانیال حکیمی چون بازیگر مقتدری بود از قبل در جریان قصه قرار داشت...اما یکی از فنون نگارش داستان خوب اینه که شما نگذارید شخصیتتون(شخصیت قصه) از سرنوشت خودش مطلع شه...چون اونوقت حرکاتی رو انجام میده که قصه لو میره... این یکی از اشکالات اساسی نگارش تو ایرانه که رد پای نویسنده تو اثر دیده میشه...چه طوری!؟ مثلا شما می بینید که شخصیتی که قراره تو قصه بمیره از چند روز قبلش مهربون میشه...و یا وقتی می خواهد بره سفر مثلا وصیت نامه مینویسه...سفارش می کنه...خلاصه تابلو میشه که این سفر یه قضیه ای توش هست و شما اگه دقت کنید به رفتار شخصیتهای قصه میتونید آخر قصه رو حدس بزنید و پیش بینی کنید.... اما تو دنیای واقعی اینطور نیست...خدا هیچوقت نمیذاره شما بفهمید فرداتون چه طور میشه و برای همین با انگیزه زندگی می کنید...مثلا در نظر بگیرید اگه همه آدمای خوب می دونستن که آخرش میرن بهشت!... دیگه چه انگیزه ای برای خوبی کردن داشتن!؟ اونا که بهشتی اند! و یا آدمهای بد و کسایی که گناه می کردن میدونستند که آخرش میرن جهنم...پس چه فایده ای داشت که جلوی خودشونو بگیرن و گناه های بزرگتر انجام ندن!؟...میبینید که خدا یه فیلمنامه نویسه ماهره که فیلمنامه همه مارو تا آخر نوشته و ما داریم نقش خودمونو بازی می کنیم...خدا میدونه آخرش چی میشه و به این میگن سرنوشت...چیزی که نوشته شده و ما قراره به اونجا برسیم...اما نقش دعا و یا چیزهای دیگه ای که میگن سرنوشتو عوض می کنه چی میشه!؟ به اینم فکر کردم...مثلا شما در نظر بگیرید که یه داستانو یا فیلمنامه رو تا آخر نوشتید و الان دارید دوباره خوانی می کنید و یا چطور بگم...داره فیلمنامه تون بازی میشه... بازیگری که نقش رو بازی می کنه میاد به شما میگه که این نقش سیاهه..منفوره من دوسش ندارم...و یا تو تخیل در نظر بگیرید که فیلمنامه و یا داستانی رو نوشتید و از صفحه مونیتور دارید بازی شدنشو توسط شخصیتها می بینید...یکی از شخصیتها وسط فیلم بر میگرده رو به مونیتور و رو به شما می کنه و میگه ای آقا...ای خانم...نمیشه من اینطوری نباشم...میشه من پولدار باشم...شما میدونید که اون شخصیت ساخته ذهن شما و در وجود شماست و اون شما رو نمی بینه...اما شما اونو می بینید که داره باهاتون حرف می زنه..درد و دل میکنه...از چیزی که براش نوشتید راضی نیست...شما دلتون به رحم میاد و فوری صفحه کلید رو بر می دارید و شروع به تایپ می کنید...سرنوشت شخصیتی که از قبل نوشته شده بود عوض میشه...با درخواستی که از شما کرد و شما دلتون سوخت...برای شما کاری نداشت...عوضش کردید...و یا میبینید که اگه عوض کنید مثلا نقش فلان شخصیت خراب میشه...یا هر چی...بی تفاوت از خواسته این شخصیت نمیگذرید...یادتونه که از شما درخواستی کرده و بالاخره یه جایی به قول خودمون یه حال اساسی بهش میدید... و من فکر می کنم برای همینه که خدا از ما خواسته تا دعا کنیم...ازش بخواهیم...پیشش زار بزنیم...همه مارو خدا خلق کرده...ما همه تو لپ تاپ خداییم...نوشته شدیم...اونوقت استغفر اله خودتونو بذارید جای خدا...چقدر زور داره که یکی از شخصیتهای نوشته شده تو لپ تاپتون بخواهد برای شما عرض اندام کنه...کاری رو که شما براش مقدر کردید انجام نده...برای شما کاری نداره..2 خطه...مینویسید کامیون از خیابون رد شد و حسن مرد! یا بابک داشت از زیر ساختمون رد می شد که هاجر خانم که با شوهرش اصغر دعواش شده بود گلدونو به سمت اصغر پرتاب کرد...اصغر جا خالی داد و گلدون از شیشه پنجره طبقه دوازدهم صاف خورد تو کله بابک...بابک مرد! نوشتنش کاری نداشت...چند خط بود...به نظرم برای همینه که میگن خدا چند جا از کار بنده هاش خنده اش میگیره...جایی که خدا می خواهد کسی رو عزیز کنه و بنده هاش نمی خواهند...جایی که خدا می خواهد کسی رو ذلیل کنه و بنده هاش نمی خواهند.. و یا ... از این مثالها تو قران زیاده...مثلا اینکه میگه و مکرو مکر اله و اله خیر الماکرین...یعنی کسی که سعی کنه به خدا نیرنگ بزنه اینو بدونه که خدا از همه نیرنگ بازها برتره... به هر حال...این قضیه فیلمنامه نویسی خیلی به من کمک کرد تا خدا رو بهتر بشناسم و مطمئنم شما هم اگه به کار خودتون و یا اطراف خودتون دقت کنید خیلی چیزارو میتونید پیدا کنید که خدا رو بهتر بهتون بشناسونه... زیاد درد و دل کردم...زیاد شد...خدا حافظ تا مطلب بعدی...نظر یادتون نره...نظر دادن منو تشویق به نوشتن مطالب بعدی می کنه...روحیه میده...دمتون گرم...بای راستی امروز یه سخن از حضرت علی شنیدم: فرصتها به سرعت از دست می رود و به کندی به دست می آید. فرصت شناخت خدا رو از دست ندید...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام آقای بابالو، متنون رو تا آخر خوندم،خیلی قشنگ بود...من هم ادبی و داستان وار زیاد می نویسم اما خب...
فقط یک چیزی رو می تونم بگم! اینکه با متنی که نوشتید کاملا موافقم و تجربه اش هم کردم.نمی دونم دیگه چی باید بگم مطلبتون انقدر کامل بود که دیگه جای حرفی نیست!
منتظر آپ بعدیتون هستم!
ممنون